دفتر خاطرات ما (قسمت سوم)
* 28 آذر 97 ... چهارشنبه: بالاخره رسید روز موعد و عشق جانم داشت خلاص میشد از شهید خضرایی تهران...دوروبرا 11 زنگ زدی و گفتی که اخرین سرویس شویی شهید خضراییو کردیو عصر دیگه میای که بیای گوشیم نداشتی ساعت 12 رسیده بودی خونه اجی
* 30 آذر 97 ... جمعه: شب یلدا بود و خدا دعاهامو شنیده بود و شب یلدا اومده بودی رسیده بودی تو جمع خونوادت..از این بابت کلی خوشحال بودم
مهمون داشتیم و اماده شده بودم برا یلدا که دیدم اهنگ مازیار فلاحی "تو فقط باشُ" برام فرستادی...اهنگی که خیلی گوشش میدادم و کلیییی ذوق کردم که تو برام فرستادی..انگار واقعا این اهنگو بذا خودمون خونده بودن...
دلم برات تنگولیده بود و تماس تصویری گرفتم باهات توام وصل کردی اخ که فداتبشمااا هر دوتامون نمیتونسیم حرف بزنیم و فقط نگاه میکردیم همو یواشکی اخ که چقد میچسبه این یواشکیامون
و بعد قطع خیییلی جالبانه هردوتامون باهم گفتیم عشششششق دلمممم..!!!
شبم که شب یلدا شروع شده بود زنگ زدی و اولین شب یلدایی بود که حال دلم خووووب بود و ازت تشکر کردم بخاطر بودنت پیشم
از کارای هنرمندانم عکس میفرستادمو ذوق میکردی...اخر شبم باهم فال حافظ زدیم..
* 1 دی 97 ... شنبه: اول هفته بود ..اول ماهم بود با کلی انرژی روزمو شروع کردم ولی وقتی درِ شرکتو باز کردم انگار اول صبحی یه سطل آب سرد ریختن رو سرمممم...من که فک میکردم تو این هفته حتما میبینمت با صحنه ی ورود یه خانواده تو یکی از اتاقای شرکت مواجه شدم تا دو ساعت همش میگفتم اخ...اخ...
تا عصر اصلا بهت پیامم ندادم و حتی انلاینم نشدم بعد خودت پبام دادی و گفتم که حالم بده سرکار بودم نمیتونستم زود زود جواب بدم زنگ زده بودی و دوباره زنگ میزدی...نگران شده بودی جواب دادم و گفتم که چیشده..توام اولش ناراحت شدی که شانس همو دیدنمو بعد 50 روز از دست دادیم ولی بعد گفتی عزیزم تو نگران نباش هرررر جور شده میام میبینمت حتی شده زیر سنگ...این حرفت دلمو قرص کرد و امیدوار شدم..
* 2 دی 97 ... یکشنبه: نشد که همو ببینیم ظهرم نیومده بودم خونه که شاید شرایط جور بشه ولی نشد..هر دو دلتنگ ... اومدم خونه گفتی داری ستار میزدی و دلت بیشتر تنگ شده گفتم تنهایی ستار میزنی پس من چییی.. تماس تصویری گرفتیم و برام ستار میزدی و من ذووووقینگ...اخه نگام میکردی و میزدی...مگه میشد ذوق مرگ نشد آخه...
بعد یه کم رفتم بیرون و تصویری باهم حرف زدیم اخ که چقققد اروووم شدیم و دلتنگیمون تسکین یافت...تو چشا هر دوتامون ذوووق دو دو میزد
بعدشم که یه چنتا تیکه اهنگ رو زدی و خودت خوندی و برام فرستادی..
وااااااییییییییی یکیش این بود: "اوزاق یولان گلمیشم سنی گِرم" وای که نمیدونی چه ها کرد این با دلِ منِ دلتنگ...
* 3 دی 97 ... دوشنبه: کلیییی با دختر خاله سر دک کردن همکارامون قبل اومدن اون همسایه جدیدمون برنامه ریزی کرده بودیم حتی در اخرین برهه به این میرسیدیم که کنتور ساختمونو بندازیم خخخخخه
رفیق 12 سالم هست خانومه ولی متاهل بود...اقاش رفت شهر کار داشت..دیگه دلو زدم به دریا و یکم مظلوم بازی دراوردم و گفتم که اجیم تاییدش کرده و اینطوریا گفت صب کن زنگ بزنیم ببینم اقام کی میاد کاش زودتر بهم میگفتی
خلاصه پایه شدوجور شد که عشقم بیاد پیشم...وای اومدی رسیدی روبرو هم بودیم از خوشحالی و ذوق باور نمیکردیم و نزدیک بود پس بیوفتیم..بعد 53 روز بالاخره همو دیدیم واااای چه میچسبید وقتی بغلت بودم...فدای تو بشم که برام یادگاری و کادو گرفته بودی..خیییلی جالب بود و حس باحالی داشت جنس مخالفت که عشقته برات یه چی خریده باشه و کلی ذوقینگ شدم و بعدم من رفتم سوغاتی که از مشهد برات اوردمو بیارم و توام تشکر کنی که یهو دیدیم دارن در میزنن و تو فوری عجله ای رفتیییی
از 11 ده کم تا 11 و نیم پیش هم بودیم
بعد دوستم اینا عصرم نمیومدن سرکار و بازم موقعیت بود که بیای پیشم ولی وسیله نداشتی و خداروشکر جور شد و اومدی
واااای که چه روز خووووبی بود امروز باز از ساعت 4 تا 5 و نیم پیشم بودی..چایی خوردیم کلی تعریف کردیم خندیدیم عکسا گالریمو نگاه کردی و کللللیییی اتفاقا و خاطرات خووووب❤️
* 4 دی 97... سه شنبه: عشق جانم عصریه ساعت 4 راهی اصفهان شدی تا بری تهران و مشخص بشه یگانتو کجا افتادی
اول شب زنگ زدمو باهم حرف زدیم گفتی بلیطت برا 8 و نیم شبه و ترمینال کاوه بودی..پنیر گردو میخوردی اخ که چقد از خوشمزه خوردنت منم هوس کردم
2 و نیم رسیده بودی تهران و پیام داده بودی من بیدار نشده بودم
* 5 دی 97... چهارشنبه: بلهههه ساعت 7 و نیم بود که پیام دادی افتادی اصفهان و با صدای پیامت بیدار شدم اخخخخ که چقد خوشحال شدم چی بهتر از اینکه صبح با پیام عشق جانت بیدار شی اونم چه پیااااامی
و برمیگشتی...عصر وقتی تو ترمینال صفه بودی باهم حرف زدیم و فداتبشم برمیگشتی تا شنبه بری هشتم شکاری...
نظرات شما عزیزان: